ساعت ۸ نشده بود که دامادم مهدی، تلفن زد و گفت میتونم برم ماهور و ببرم مهد. دخترم مریم، ماکان را برده بود مدرسه و برای مهدی کار بانکی پیشآمدهبود میبایستی میرفت. وقتی رسیدم منزلشان ماهور هنوز خواب بود. برخلاف پدر و مادر ، من عجلهای برای رفتن ندارم و بیدارش نمیکنم. صبر میکنم تا خودش بیدار بشه. وقتی بیدار شد و من را دید فهمید پدر مادرش نیستند و من میبرمش مهد.
فقط گفت ۵ تا لقمه بیشتر برام نگیر. از همون لقمههای پنیر و گوجه فرنگی میخوام که خودت برام میگیری. داشتم لباسهاشو تنش میکردم که پرسید” بابایی چرا شما مثل بابا مهدی و مری (مریم مادرش) تندتند منو حاضر نمیکنین؟” گفتم دخترم من مثل آنها عجله ندارم زودتر ببرمت مهد. اونا کار و زندگی دارن اما من خیلی وقته که دیگه کاری ندارم که براش عجله کنم. نگاه عاقلاندرسفیهای بهم کرد و گفت ” این خوبه که آدم کاری نداشته باشه که واسش عجله کنه؟” مانده بودم چی بگم؟ یه جواب دوپهلو یا بهقول براندازها که بهم میگن “وسط باز” دادم و گفتم همیشه نه، اما بعضی وقتا خیلی هم بد نیست.
هنوز از مکالمه فلسفی پیرامون مطلوبیت داشتن یا نداشتن کاری که آدم مجبور بشه بهخاطرش عجله کنه ، بیرون نیامدهبودم و منتظر آسانسور بودیم که پرسید “بابایی کلاهبردار یعنی چی؟” این دفعه دیگه از سئوالش واقعا شگفتزده شدم. پرسیدم دخترم کلاهبردار را کجا شنیدی؟ گفت توی کارتون. گفتم کلاهبردار یعنی کسی که سر دیگران را گول میزنه. گفت “نه بابایی کلاهبردار یعنی آدم بدجنسی که دروغ میگه.”
به مهد که رسیدیم گفت بابایی کفشامو در بیار. و قبل از اینکه بهاتفاق خانم سخا از مسئولین مهد برود داخل، گفت “بابایی قول قول بده که شما میای دنبالم”.
برگشتنی با خودم فکر میکردم، از نسل زی و دهه هشتادیها که گذشت، با نسل هزاروچهارصدیها تکلیف چیست؟